برگی از آلبوم خانوادگی 5/مرحوم خداقلی خان شهنازی(ملقب به امجدسلطان)


"" بویله مییدی کویلریمیز؟؟؟؟ ""
بخش اول>>>
یادش بخیر. یادم میاد یه زمانی که من فقط ۸ سال داشتم. تابستونا فقط به عشق دیدن خدابیامرز مادرجونم (مادر پدرم) و عموی عزیزم میرفتم روستا. آخ که چه صفایی داشت خونه بزرگ و دلباز پدری با اون درختهای تبریزی تنومند و بلندش که نمیگذاشت آفتاب رو زمین بیفته، نهر آبی که از وسط حیاط میگذشت، گلهای محمدی توی حیاط، فضای باصفای داخل خونه و اتاقها، صدای مرغ و خروسها و پرنده ها، سکوت زیبای طبیعت بکر و دست نخورده عجب لذتی داشت.
آخیش، شب با صدای سگهای روستا که تا صبح عوعو میکردن می خوابیدیم و صبح هم با صدای مرغ و خروسها و رمه گاو و گوسفندا و بره ها بیدار میشدیم. همینکه تلالو نور خورشید از منافذ روی سقف خونه (یا همان "باجا")به درون خونه میفتاد ترکیب نور یه فضای دلنشین ایجاد می کرد. بیدار میشدم ولی قبل از من خانم خونه، نعمت و برکت، ناز دردونه، گل گلخونه مادرجونم بیدار بود با دستای قشنگ و سفیدش نازم میکرد و بهم بیسکویت و حلوا و شکرپنیر میداد. آخ آخ آخ خدابیامرزدش. روحش شاد.عاشقش بودم و هستم.

میومدم بیرون از دالان رد میشدم میرفتم توی انبوه درختهای باغچه (که فقط اصطلاحاً بهش میگفتن باغچه چون اندازه ۵ تا باغ وسعت داره و شاید ۳۰۰۰ تا درخت توش هست) قدم میزدم تا صبحانه آماده بشه
صبح ساعت ۶ اول گله گوسفندها از ده میرفت بیرون، بعد از اون هم ساعت ۷ هر خانواری هر چند تا گاو و گوساله که داشت میاورد توی جایی که قبلاً تعیین شده بود وقتی گله کامل میشد چوپان گله رو حرکت میداد به سمت مراتع روستا تو دل کوه. تو زبون محلی ترکی به این گله میگفتند: "ناخیر".

ناخیرچی گلدی(چوپان اومد) ناخیر گئتدی قیرمیزی داشا(گله رفت به مرتع قیرمیزی داش) ... ناخیر یولو نه توز دوماندی(چه گرد و خاکیه تو راه گله)
آره شاید جوونای الان روستا یادشون نیاد که ناخیر چیه یا خجالت بکشن از اینکه اسمشو بیارن ولی نمیشه فراموش کرد که ناخیر و ناخیرچی یه فرهنگ شده بود یه دنیای خاص یا نمیدونم یه بخش مهمی از زندگی توی روستا. شاید شما ندونین من چی میگم ولی قطعاً قدیمیا حرف منو تائید میکنن.
قیرمیزی داش-روستای جنگ تپه
بگذریم،،،،،
ادامه دارد.......